عشق اسمانی
من هنوز تصمیم نگرفته ام که نمایشگاه کتاب بروم یا نه. پارسال همین وقت ها بود که چند نفر از دوستانم امده بودند تهران، نمایشگاه کتاب و من می خواستم نمایشگاه را روی سر مخابرات خراب کنم بس که موبایل هایمان آنتن نمی داد، بس که همدیگر را پیدا نمی کردیم. بس که همه جا شلوغ بود و من دلم گریه می خواست. پارسال وقتی دیده بودم افروز را پیدا نمی کنم رفته بودم نشسته بودم روی یکی از همین میله هایی که چادر غرفه ها را نگه می دارد، توی آفتاب ساعت 2 کز کرده بودم و ماتم زده به آدم ها نگاه می کردم که هیچ کدام افروز نبودند. بالاخره اما پیدایش کرده بودم. خدا می داند چقدر دیوانه بودم ان لحظه هایی که هی موبایل آنت نمی داد و من بلند بلند اه و اوه می کردم. نمایشگاه های کتاب همیشه خوب اند. همیشه پر خاطره اند. پس چرا من دیگر نمایشگاه کتاب دلم نخواسته؟ به مامان اصرار نکرده ام که به من پول بده بروم نمایشگاه کتاب. دلم نخواسته بروم بستنی یخی بخورم و چرخ بزنم توی غرفه های کودک نوجوان و با این و آن قرار بگذارم و فرت و فورت عکس بگیریم و بخندیم و دو تا کتاب بزنیم زیر بغل مان که :" رفتیم نمایشگاه کتاب. استقبال مردم خیلی با شکوه بود!" استقبال مردم همیشه با شکوه است. اصلا ما ملت کتابخوانی هستیم که بی کتاب می میریم و باید برویم نمایشگاه کتاب و کتاب خوان بودنمان را به خودمان و گزارشگر ها و ساندویچ فروش ها و انتظاماتی ها و درخت ها و چمن ها و همه چیز و همه کس ثابت کنیم. اصلا جمع نمی بندم. اصلا خودم را می گویم. این خود خرم را که حتی از نمایشگاه کتاب چند سال پیش هم کتاب نخوانده دارم هنوز. بروم نمایشگاه؟ می روم. اما خب، کتاب نمی خرم. بخرم؟ نمی خرم. اما شاید هم بخرم. امسال نمایشگاه کتاب که افتتاح شد خیلی بلند در خانه اعلام کردم که من نمی روم. به جای کتاب خریدن ترجیح می دم با پولم شلوار و مانتو و رژ لب و ماسک صورت و این ها بخرم. خواستم شعور و فرهنگی بودن (!) خودم را به همه ثابت کنم که آقا جان آره. این "آره" یعنی چه ؟ خودم هم دقیقا نمی فهمم. بعد این چند روز هی من اس ام اس جواب داده ام که :" نمی آیم. حوصله نمایشگاه را ندارم امسال!" و ته دلم قند آب شده که بروم غرفه های معماری. من که فلان کتاب و بهمان کتاب را می خواستم. بعد می گویم من که برای پولم یک سری نقشه های دیگر کشیده بودم. سال های پیش نمایشگاه کتاب که می شد ماتم می گرفتم و همه را کچل می کردم که می خواهم بروم کتاب بخرم. به من پول بدهید. بعد می رفتم و با یک عالم کیسه پر از کتاب و کاغذ رنگی ِ تبلیغاتی و پوستر و ساندویچ گاز زده و آب معدنی مانده می آمدم خانه که کتاب خریدم و تمام کیسه ها را که خالی می کردم می دیدم چند تا بیشتر کتاب نخریده ام . این در حالی ست که تمام پول هایم تمام می شد و فقط پول کرایه ماشین می ماند توی کیفم. خب! حالا من کم کم دارم فکر می کنم که به رسم قدیم ها و به رسم ادبی بودن و فلان و بهمان که آره من تغییر نکرده ام و پیر نشده ام (!) و حوصله ام می کشد و خیلی هم خوشحالم و این ها، این چند روز باقی مانده را بروم نمایشگاه کتاب و توی غرفه های کودک نوجوان چرخ بزنم و ساندویچ کالباس و گوجه بخورم و همچنان فکر کنم این ساندویچ ها می توانستند خوشمزه تر باشند و اگر این نمایشگاه های کتاب و مطبوعات نبوند زندگی حتما چیزی کم داشت. برگشتنی هم نباید از متروی مصلا بروم. نباید با ان همه بار، با ان همه ذوق، راهم را دور کنم و بروم از زیر سایه های ان درخت های لعنتی رد شوم که وقتی نسیم گرم ساعت 5 می خورد به صورتم چشم هایم را خیس کند و هی فکر کنم تو اگر بودی چقدر همه چیز بهتر بود. این هندی بازی ها خیلی وقت است تمام شده. من کلی قهرمان شده ام...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |